داستان کوتاه
 
درباره وبلاگ


یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 39479
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1


عبور




 

 لبخند
 
 

به خاطر رنج هایی که کشیدم به این جا آمدم . به خاطر آنکه نتوانستم دنیایم را ، یا بهتر بگویم ، خودم را تغییر دهم . به خاطر تلاش هایی که بیهوده بودند ، به خاطر امیدهایی که ناامید شدند .

 

 

          من از اول این طور نبودم ، یعنی هیچ کس این طور زاده نمی شود . اما حالا چه فرقی می کند . به هر حال ، اکنون من خوشبختم . لااقل می توانم این طور تظاهر کنم . اینجا ، در شهر خوشبختی ، شهری که کیلومتر ها برای رسیدن به آن سفر کردم ، هر وقت در آینه نگاه می کنم ، برخلاف زادگاه خودم ، لبخند بزرگی بر چهره ام می بینم . البته این لبخند مال خودم نیست ، متعلق به نقابیست که بر چهره دارم . این از مقررات شهر است . همه ی اهالی شهر باید ماسکی با لبخندی بزرگ بر چهره بگذارند . هر وقت در شهر قدم می زنم صورتک های خندان زیادی را می بینم . چقدر خوب است ، یعنی باید خیلی خوب باشد ... آخر همه خندانند . شاید خودشان نخندند ، اما لااقل صورتک های قشنگشان که همیشه لبخند می زنند . اما موقع خوابیدن یک مشکل کوچک وجود دارد . وقت خواب که دوباره ماسک را از صورتم برمی دارم ، حس می کنم همه ی غم هایم به طرز مسخره ای آشکار شده است . احساس می کنم حتی کاغذ دیواری اتاق هم به بدبختی هایم پوزخند می زند . به صورتک خندان که روی میز کوچک کنار تخت افتاده نگاه می کنم . او هم به من می خندد .

 

 

                                  ***

 

 

          دوباره صبح شده ، می روم جلوی آینه که ماسکم را بزنم . یک نظر صورت واقعی ام را در آن می بینم . پای چشمانم کبود و گود شده ، لب هایم سپید و ترک خورده اند . انگار روح در بدن ندارم . با سرعت ماسک را به صورتم می زنم و از خانه خارج می شوم .

 

 

          در خیابان ، همه می خندند . شاید به من می خندند . شاید صورتک خندان هم نمی تواند ناراحتی هایم را پنهان کند . شاید آن ها هم همین فکر را درباره ی خودشان می کنند ... چقدر چرند می گویم ، اصلا مگر من این همه راه را تا اینجا نیامدم تا خوشبخت زندگی کنم ؟ تا همیشه بخندم ، تا همیشه خوشحال باشم ؟ مگر اینجا شهر خوشبختی نیست ؟ پس باید در آن خوشبخت بود .

 

 

                                 *** 

 

 

          بعد از ظهر است . می خواهم به حمام بروم . باید ریشم را بتراشم ، بلند شده ، ماسک خوب روی صورتم نمی ایستد . شیر سمت چپ را باز می کنم ، بخار آب داغ اطرافم را پر می کند . ماشین اصلاح را بر می دارم و به سوی آینه می روم . یکه می خورم ، باز که خودمم ! من هرگز این چهره را نخواستم . وقتی به آن نگاه می کنم انگار روحم را در قالبی مادی پیش رویم مجسم کرده اند . این تنها چهره ی من نیست ، تصویری از روح من است ، با تمام رنج ها ، غم ها و گناهانش .

 

 

          صورتم را از آینه و تصویر وحشتناکش برمی گردانم ، بدون آینه ریشم را می تراشم . صورتم زخمی می شود .

 

 

                                 ***

 

 

          امروز می خواهم صبحانه را در کافه ی کوچک نزدیک آپارتمانم بخورم . پیش خدمت را صدا می زنم . لباس تمیز اتو کشیده ای به تن ، و مثل بقیه ، صورتکی خندان بر چهره دارد . یک فنجان قهوه سفارش می دهم . آدم های ماسک دار زیادی در این کافه آمد و شد می کنند ، همه ی ماسک ها مثل هم اند ، فقط قامت و لباس افراد با هم تفاوت می کند . فکری در مغزم بالا و پایین می پرد . باید جالب باشد اگر چهره ی یکی از این افراد را بدون نقاب ببینم . شاید فقط یکی از آن ها را ...  وای که چقدر دلم می خواهد چهره ی یک نفرشان را بدون ماسک ببینم !

 

 

 

 

 

          یک نفر می آید و پشت میزی نزدیک من می نشیند . از قامت و لباس هایش می فهمم که زن است . عجیب است ، چرا مو ندارد ؟ ... ولی نه ، دارد ... سعی می کنم از پشت سرش موهایش را ببینم ، کوتاه و آبی رنگند . دست های سپید و جوان و خوشگلی دارد . حتما چهره اش هم زیباست . می توانم کمی از لبان سرخش را پشت لبخند نقابش ببینم . بله ، مورد مناسبی است . خیلی دوست دارم صورتش را ببینم ... بالاخره چهره ی یکی از شهروندان این شهر - غیر از خودم – را بدون نقاب خواهم دید . اما این کار برخلاف قوانین شهر است . در شهر خوشبختی هیچ کس حق ندارد بدون نقاب مقابل دیگران ظاهر شود . چگونه از او بخواهم صورتک را بردارد ؟

 

 

          هم چنان با خودم کلنجار می روم ، بالاخره به سویش می روم . اجازه ی نشستن می خواهم ، با متانت از من دعوت به نشستن می کند . او هم بسیار مودب است ، مثل بقیه ی ساکنین اینجا ، مثل من . چند دقیقه ای در باره ی وضع هوا و برنامه های جدید شهرداری چرندیاتی می گویم ، او هم با متانت پاسخ هایی کوتاه می دهد . بالاخره شهامت به خرج می دهم ، می گویم نقاشم و چون از قامت و لباسش خوشم آمده می خواهم طرحی از او و ماسک زیبایش بکشم . چند لحظه ای سکوت می کند ، بعد پیشنهادم را می پذیرد .

 

 

                                     ***

 

 

          رو به رویم روی کاناپه ی بنفش رنگ نشسته ، دست هایش را به هم قلاب کرده و روی زانوانش گذاشته . رنگ آبی لباسش با رنگ کاناپه ترکیب زیبایی ایجاد کرده . نوشیدنی سرخ رنگش را با طمانینه مزه مزه می کند . با لحنی بسیار آرام می گوید :

 

 

-          رنگ سرخ همیشه مرا مجذوب خودش می کرده .

 

 

          ابلهانه حرفش را تصدیق می کنم :

 

 

-          مرا هم همین طور ، می دانید ، مثل رنگ ابرها هنگام غروب است .

 

 

خودم هم از کلیشه ای بودن حرفم حالم به هم می خورد . با نگاهی خیره پاسخ می دهد :

 

 

-          یا مثل خون

 

 

          سکوتی کوتاه ، و دوباره به حرف می آید :

 

 

-          عجیب است ، اگر شما نقاش هستید چرا هیچ یک از کارهایتان را به دیوار نصب نکرده اید ؟ می توانم وسایل کارتان را ببینم ؟

 

 

          فکر اینجایش را نکرده بودم . خونسردی ام را حفظ می کنم :

 

 

-          من تازه به اینجا اسباب کشی کرده ام ، هنوز بسیاری از وسایلم را از جعبه بیرون نیاورده ام . به زودی کارهایم را به دیوار خواهم زد .

 

 

-          پس با این حساب ، چگونه می خواهید مرا بکشید ؟

 

 

-          وسایلم در اتاق است ،امروز شما را خواهم کشید . راستی ، چه لباس زیبایی دارید ، رنگ مبهوت کننده ای دارد !

 

 

-          از تعریفتان متشکرم ، ماسکم که مرتب است ؟ کج نشده ؟

 

 

          صورتک خندانش بی وقفه به من لبخند می زند . کاش می شد آن را بردارد ... با حوصله می گویم :

 

 

-          بله ، اما رنگ سپیدش به رنگ لباستان نمی آید . می دانید ، در چرخه ی رنگ ها سپید مکمل قرمز است ، نه آبی .

 

 

-          چه بد شد ، خانه ام از اینجا خیلی فاصله دارد . نمی توانم بروم و لباسم را عوض کنم و برگردم .

 

 

-          راستی که حیف شد ، اما کاش می شد به جای رنگ سپید ماسک ، آبی موهایتان را در تصویر جا دهم ، چون با لباستان هم خوانی دارد .

 

 

-          راست می گویید ، اما چطور ؟

 

 

-          نمی دانم ، اگر می شد ... اگر می شد ماسکتان را بردارید ، هم از شر سپیدی آن خلاص می شدیم و هم می شد موهایتان را به تصویر بکشم .

 

 

          ناگهان پریشان می شود و صدایش را بالا می برد :

 

 

-          معلوم هست چه می گویید ؟ از من می خواهید قانون را زیر پا بگذارم ؟ شما خودتان خوب می دانید قانون اینجا چیست .

 

 

-          اما باور کنید تصویر قشنگی می شود . حتم دارم چهره ی زیبایی دارید .

 

 

-          این ها همه بهانه اند آقا ، اگر می خواهید مرا بکشید با ماسکم بکشید . من اینجا هستم ، چون این ماسک را می زنم . نمی خواهم این خوشبختی را از خودم بگیرم .

 

 

-          شما خودتان خوب می دانید نام این وضعیتی که همه مان داریم خوشبختی نیست . ما فقط تظاهر به آن می کنیم . بی نهایت شیفته ی آنم که چهره ی یکی از ساکنین این جا را بدون نقاب ببینم ،  بگذارید صورتتان را ببینم ، اگر به من اجازه دهید ، من هم این فرصت رابه شما خواهم داد .

 

 

-          نمی توانم ، قانون ...

 

 

-          قانون را رها کنید ، اینجا که کسی ما را نمی بیند . اصلا اول من ماسکم را برمی دارم ، بعد شما .

 

 

          دستم را به سوی نقابم می برم ، ان را آهسته از صورتم جدا می کنم . می دانم ، دوباره خودم شده ام . همان چهره ی نومید و رنجور . نسیمی از لای پرده ی پنجره ی نیمه باز به درون می وزد ، صورتم را نوازش می دهد . در چند سال اخیر چنین آرامشی را حس نکرده بودم . صورتک خندان زن هم چنان مرا نظاره می کند . می دانم ، خودش هم از پشت نقاب نگاهم می کند ، چهره ی خسته ی مرا بر انداز می کند ، شاید در دلش به من می خندد ، به زشتی من می خندد ، و به زیبایی خودش می بالد . لبخند روی صورتک برایم معنای دیگری پیدا می کند . این صورتک ها لبخند نمی زنند ، بلکه پوزخند می زنند . زهرخندی دردناک بر لب دارند .

 

 

با تمنا می نگرمش ، با نگاهم از او می خواهم رازش را بر من آشکار کند . همان گونه که من کردم . دقیقه ای می گذرد ، بالاخره طلسم می شکند . او هم حجاب از صورت برمی گیرد . چهره اش را که دیدم ، غافلگیر شدم . زیبا بود ، اما نه آن طور که من تصور کرده بودم .

 

 

          گویی از چهره ی سرد و بی روحش سرما ساطع می شود . همان چشمان بی فروغ من در چهره ای زنانه مجسم شده اند . مضطرب است ، انگار احساس عریانی می کند . اضطرابش از عریانی چهره نیست ، از عریانی حقیقت است .

 

 

          دو مجسمه با چهره هایی منجمد دقایقی به یکدیگر خیره می شوند . انگار هر دو در آینه ای می نگرند که چهره ی خودشان را در جنسیتیی دیگر تحویلشان می دهد .

 

 

          عجب شوخی بی مزه ای است . یعنی همه ی اهالی این شهر این گونه اند ؟؟؟

 

 

          طاقتش تمام می شود . با حرکتی سریع ماسکش را برمی دارد ، به صورتش می زند و از آپارتمانم خارج می شود .

 

 

                              ***

 

 

          نمی دانم چند ساعت است که این جا نشسته ام . به صورتک که روی صندلی رو به رویم لم داده و مثل مهمان مودبی لبخندی وسیع تحویلم می دهد خیره شده ام . یک حسی به من می گوید که همه ی این مدت دلقک بوده ام . همه ی شهر دلقک بوده اند . این جا شهر خوشبختی نیست ، شهر دلقک هاست ! زندگی مثل یک نمایش تراژدی است که بازیگران آن یک مشت دلقکند ! عجب تناقض مضحک و تلخی است ...

 

 

فکری به ذهنم خطور می کند ...

 

 

          دیگر نمی خواهم صورتک به جایم لبخند بزند . می خواهم لبخندی واقعی داشته باشم که متعلق به خودم باشد . لبخندی که دیگر کسی نتواند آن را از من بگیرد ...

 

 

                             ***

 

 

          نفس نفس می زنم . در آینه به چهره ام خیره شده ام . سرامیک زیر پایم پر از خون است . دست ها و لباس هایم هم خون آلودند . صورتی دهان دریده از آن سوی آینه به من دهن کجی می کند . دو شکاف بزرگ دو طرف دهانش را به بنا گوشش متصل کرده ... تیغ را رها می کنم تا روی زمین خون آلود بیافتد .

 

 

                             ***

 

          خب این لبخند مال خودم است ، مال خود خودم . دیگر احتیاجی به صورتک ندارم . شبانه روز لبخند می زنم . حتی وقتی که در خوابم ... ولی نمی دانم چرا ذهنم مدام با من کلنجار می رود ؟؟ چیزی مدام در گوشم واژه ی "رقت انگیز" را زمزمه می کند . باید این افکار پریشان را رها کنم ، ذهنم باید روزی باورش بشود که من لبخند می زنم ، من لبخند می زنم ، من لبخند می زنم ...
 
                                                                                 سال 87                                                                  

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:35 ::  نويسنده : آیلین معتقدی